قسمت سوم:

صدای سگ در تمام زیر زمین پیچیده بود,و آمبر که نمیدانست این صدای وحشتناک از چیست فقط همانند بید میلرزید صدای سگ دائما نزدیک تری میشد و ناگهان صدا به کل قطع شد صدای بچه گانه ای داشت صحبت میکرد و میگفت:ای سگ بد چرا هرموقع موش میبینی اینطوری دنبالش میکنی ببین سر از چه آشغال دونی درآوردیم لباس هایم پر از گرد و خاک شد جواب مامانم را تو میدهی؟سگ دوباره شروع به صدا کرد اما نه به طرف موش بلکه به سمت تختی که آمبر در زیر اون بود اون صدای بچه گونه شروع کرد به گفتن آروم باش آروم موشه از اون طرف رفت سگ همچنان ادامه داد صاحب سگ که خودش هم به اندازه کافی در این زیر زمین ترسیده بود با لرز گفت خب بزار نگاهی بیندازیم ببینیم چه چیزی زیر این تخت تورا ترسانده است و ملافه را پس زد آمبر رو دید که چشمان گریان خود را خیلی محکم بسته بود.اون صدای بپه گانه گفت:عه این که فقط یه دختر بچه است اینجا چیکار میکنی؟ آمبر چشمهایش را آروم و با لرز باز کرد و نگاهش افتاد به پسر بچه ای همسن او ولی با لباسی بسار شیک و اون پسر بچه کسی نبود جز پسر 8ساله صاحب قصر دستشو به سمت آمبر دراز کرد و از اون درخواست کرد که از زیر تخت بیرون بیاد,آمبر قبول کرد پسر بچه به او گفت حالت خوبه چرا تو اینجا زندگی میکنی؟ زبان من رو میفهمی؟ امبر به آرامی سرش را تکان داد و پاسخ داد تو کی هستی تا به حال تورا ندیده ام اون دیگر چیست؟(اشاره به سگ) پسر بچه خندید و گفت باورم نمیشه که نمیدونی سگ چیه.اسمت چیه ازت خوشم آمده به نظم دوستای باحالی میشویم.آمبر عقب رفت و گفت نمیخواهم خودم دوست های بسیاری دارم و تازه اون موجود عجیبت هم یکی از دوست های منو دنبال کرد و ترساند از اینجا برو بیرون اینجا مال منه فقط خودم میتونم اینجا خوش بگذرونم تو نمیتونی اجازه نداری تازه اگه به مامانم بگم که وای به حالت,پسر ترسید گفت مگه مادر تو کیه؟ آمبر گفت یکی از مهم ترین آدمای اینجاست(منظورش زیر زمینه چون فقط اینجا رو میشناسه) اون هر روز میره بیرون و تمیز کاری میکنه تازه منم مهم هستم چون منم اینجارو تمیز میکنم حالا فهمیدی برو بیرون تا نگفتم مامانم بیاد.پسر دلش را گرفت و تا آنجا که میتوانست خندید و گفت تا به حال انقدر از یک خدمتکار تعریف نشنیده بودم و...